در دوران کوکی من
فرشته ها به خوابمون میومدن
دم پنجره پرنده ها می نشستن
روی درخت ها بلبل
و از رادیو آهنگ جدید مهستی پخش می شد ....
یکم فقیر بودیم
ولی امید داشتیم
آبرو و حیثیت داشتیم
دلمون تنگ می شد برای
عمه هامون تو دهات
اذان صبح
افطاری با شیر و خرما
دم در نشستن ها .....
تلویزیون سیاه و سفید بود
ولی ما همه چیزو رنگی می دیدیم...
شب که می شد
ستاره هارو می شمردیم
هرکدوم ستاره داشتیم تو آسمون
ما جدا نبودیم
همه امون یکی بودیم
بعدن جدامون کردن
هیچ کس تنها نبود
ما همو داشتیم
با هم آواز می خوندیم
این شهر ستاره داشت
الان همه ستاره دارن .....
سرمون درد می کرد
همسایه داشتیم
سیب زمینی نداشتیم
همسایه داشتیم
خلاصه همسایه که داشتیم
همه چی داشتیم
دستهای گلی داشتیم
لبخندی بر لب
و یک "من" که هیچوقت از نشان دادن ش خجالت نمی کشیدیم .....
و یک" خانواده" که بتونیم باهاش عکس یادگاری بگیریم .....
یک روز که بزرگ شدیم
همه چی عوض شد
روزنامه نوشت :
دریاچه که ما کنارش خیار می خوردیم خشک شد
ننوشت رویاهایمان مرد .....
ننوشت روزنامه
که چرا هرکسی حرف حق زد مرد .....
نه سیگار تیر موند
نه بهمن
فقط دردهاش موند
نه بهروز وثوق موند
نه مردونگی
نه هیچی .....
نه شیرینی موند
نه فرهاد
کوه ها هم همه
جاده شدند .....
شاید همه این ها از یک نگاه من به آینه شروع شد
و آینه مرا یاد رودها می انداخت که با مشتی از آب
روحم خنک می شد ......
عصای جادویی ام دیگر معجزه نمی کند .....
بوی بلوط سوخته که باهاش نون می پختند هم یادت رفته ؟
وقتی از اتوبوس پیاده می شدیم
تو ده مست می شدیم با بوی بلوط
با قطار از کنار باغ رد می شدیم
همه زندگی دروغ بود
ولی باورش سخت بود
که دروغ بود
بالا رفتیم ماست بود
قصه ما راست بود
راست می گی
پایین که اومدیم
همه چی دروغ شد
دوغ شد .......
این ما بودیم که جای کلاغ هیچ وقت به مقصد نرسیدیم .....
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
آمار سایت